آخرین آرزوی یک سگ
(حقیقت)
ای کاش عقابی می شدم
تیز چنگال
با پروازی بلند
پر می زدم از این دیار بی آب و گل و سنگ
به روی قله کوهی
نهان
لانه می کردم
به دور از چشم مردمان
پست و دو رنگ
در آنجا زندگی عالیست
و حتی بعد مردن هم
سوال و جوابی نیست
که ترس از مرگ
باشد رفیقم
در غم و اندوه و تنهایی
کماکان خاطرم هست آن روزهای
تاریک و ظلمت بار
که غم و اندوه و تنهایی و غربت
به زیر پا لهم میکرد
وقتی که فکر
مرگ
می امد به ذهنم
تمام آن غم و اندوه و تنهایی را
به زیر پا لهش می کردم
با خود غزل وار می گفتم
بعد از مرگ آزادی
ولی افسوس
آن مرگی که
ما عشقمان بود
همش افسانه ای پوچ و دروغین بود
مرگ ما مرگ فجیهیست
اینچنین است این مرگ که بعد از آن
شروع ظلمتی نو است
هزاران صد هزار بدتر ز دنیا
(م.م.باران)